۳۱۶ خاطرات و خطرات گفتم برای جنگ نیامده ام مشغول ،نصیحتم علماء وقولها دیدن میکنند اعیان ممنوعند پسرهای بصیر السلطنه را گرفته اند به نظمیه برده بودند در بازدید علماء و قنسولها شش سوار قزاق همراه من است. مردم از حضور من در تبریز آگاه شدند در عبور از چشم کسبه پیداست که استفانه دارند، از در ژاندارمری که میگذرم بوقی میزنند شیپور ندارند رئیس ژاندارم بدیدن من نیامد ولی به پیغام اظهار انقیاد کرد قنسول انگلیس در ملاقات گفت از ما چه بر میآید؟ گفتم نصیحت . همچنین فنون امریکا پس از ملاحظه کتاب دو سترف ، انگلیس روی موافقت نشان میدهد ، قنسول انگلیس وقت ملاقات خواسته خیابانی بقنسولگری میرود صحبت میکند میگوید اگر ده هزار نفر هم از تهران بیایند جواب میگویم، سول گفته بود بلك علاقات با فلانی بکنید میگوید زبان آور است مرا مجاب میکند. قول امریکا پیغام داد خیابانی بتهران باغی است قصد من از نصیحت فنسولها این بود که شاهدی در بین باشد اگر کار دنباله پیدا کرد نگویند تهوری شد یا اتمام حجت نشد ثاني مجاهدين ستارخانی پیغام کردند که ما حاضریم گفتم من حاضر دستم نمیخواستم جنگ بخوباره بیفتد نصایح علماء اصلا مورد نداشت خیابانی قدغن کرده است در دهه تعزیه داری نشود حرفها شنیدم لیکن چون محتمل صدق وكذب بود يك ط بر آنها میگذارم و میگذرم. مشتیج در آمد نزد من نقشه سابق را تکرار کرد میدانستم از طهران دستور دارد بفرمان من باشد این نوبت مترجم أو ظهر الدوله است پسر سردار مؤید که با قیامیها ارتباط ندارد و نصایح هم کامل شده برد گفتم اطرافی کار را باید درست دید نمیخواهم زد و خورد بسیار بشود و تلفات واقع گردد شما به عالی فایو رفتيد فياميها مرا در تشکلان گرفتند، قصه ول کن تاول کنم میشود. تصور میکردم تشکیلاتی دارند قرار شد روز یکشنبه که معمولا دعوت چای دارد من هم بة رافعانه بروم یکشنبه ۲۳ طرفی صبح سيد المحققين مرا ملاقات کرد که خیابانی میگوید نشسته ای اینجا که چه ؟ گفتم منتظرم شما از خر شیطان پائین بیائید گفت تصمیم ها تغییر ناپذیر است گفتم من سر خود نیامده ام که سر خود بروم باید با تهران صحبت کنم گفت تلگراف سانسور است گفتم اگر دروغ گفتم مخابره نکنند گفت حضوری بخواهید گفتم فردا دوشنبه تعطیل است برای ای سه شنبه حضوری میخواهم به سید گفتم فرضاً من رفتنی شدم امنیت من در راه چیست ؟ گفت سوار همراه میکنیم گفتم بوار شما اعتماد ندارم گفت قزاق همراه ببرید گفتم این حرف حسابی است ساعد السلطانه کسالت دارد گفتم رئیس فراق دعوت کرده گفت همه بدعوت او میروند و ساعت بقروب مانده با نفاق هدایت قلی خان پسر عمو که برای تقسیم اعانه به ارومی آمده بود و در تبریز است و فرزندی الطف الله که همراه است بقز افخانه رفتیم، جمعی بودند کم کم رفتند نصف شب شد خبر رسید که ژاندارمها بنادر مواعده از شهر رفتند که مال التجاره از با من بیاورند فراقها را هم باین بهانه نگاه داشته بودند. رئيس فرق کسان برسر راه خیابانی گماشته بود که او را به قزاقخانه بیاورند منع کردم که سود اتفاقی نیفتند معلوم شد خیابانی امشب بر خلاف عادت با جمعی آمده است و مامورین احتیاط کرده بودند . می بایست تصمیم گرفت باز از رئیس پرسیدم که بعمل خودتان اعتماد دارید که کار دنباله پیدا نکند؟ اطمینان داد. حکمی هم برای سوارهای مراغه خواست دادم نامی حاضر شده بود. صرف شد تخت خواب یکی بود یمن رسید رفقا را گفتیم روی تخت های سالن شب را باید گذراندکی خوان برد من قدری با لباس در رختخواب غلطیدم تا سپیده دمید درها روسی است هیچ منفذ ندارد و صدا نمیر صدور را باز کردم صدای تیر میآمد. گاهی کمتر گاهی بیشتر، سر آفتاب ظفر الدوله
خبر داد که مرکز ،نظمیه عالی قاپو و مركز تلفن يتصرف ماست درشکه قراق باشی را حاضر