۱۶۳ يحيى خاطرات و خطرات I حاجی میرزا یحیی همراهی کرد بشارت الدوله از اجزای پستخانه آدم خودم مخالفت به نصایحی که شد و خیر خواهانه بود اصناف قول دادند بعد از ظهر بازار را بازکنند و کردند، به نفر سوار قزاق شليك كنان در بازار تاختند، باز بسته شد در این حیص و بيض من جلوی نارنجستان شرفیاب شدم فرمودند بازارچه شد؟ عرض کردم باز کردند لیکن بفرمایید حکومت شهر را نظمی ندهد، متغيراً به نارنجستان تشریف بردند صاحب اختیار مشتی در پهلوی من زد که دیوانه اگر حکم کند طنابت بیندارند. کی مانع میشود، در دلم گفتم : حق . شیخ محمود ورامینی هم مشکل داخل مویز است و علمدار ورامینی زمزمه توپ بستن مجلس بگوشها میرسد، از وضع میدان هم پیداست که نشر نیست، نوشی وارد الطاق برلیان نعم، دیدم سید ابو طالب زنجانی ، پسرهای نقیب السادات، سعد الدواء اقبال الدوله و چند نفر دیگر شرفیابند و گوشه ای جرگه کرده اند، از ورود خودم حر کردم که تغییر حال در حضرات پیدا شد. نشستم، مطلبی که بود و از خاطرم رفته است عرض کردم و مرخص شدم ، در و از خاطرم رفته است عرض کردم و مرخص شدم، در مجلس شب در اطاق امیر بهادر معلوم شد کنکاش روز برای حمله به مجلس بوده است. سعدالدوله را اوایل باب المله گفتند بیجا حال ام المله میخوانند بجا . شب با طاق امیر بهادر وارد شدم. بر خلاف انتظار عضد الملك را دیدم که آن شب بمنزل امیر بهادر آمده بود، تعجب کردم، آصف الدوله و ظفر السلطنه هم هستند، امیر خودش نیست . خاموش ومتفكرند و من نمیدانم چیست امیر بهار در وارد شد نشست، آصف الدوله گفت اگر مقصود حاصل میشود مرا دار بزنند. دیدم خبرتازه ای هست، بامیر بهادر گفتم اگر مقصود شاه ستن در مجلی است شاید من بتوانم رگلا را حاضر کنم برخیزند بروند، اما درست تأمل بفرمائید، اگر آذربایجان، اصفهان، باکو و جاهای دیگر ساکت نشدند و محتاج بمجلس شدید چه خواهید کرد وکلا هر يك بطرفی رفته خواهند بود روس که اینهمه روی موافقت نشان میدهد غوغای با کوچیست: گفت منظورشاه رفن جهار نفر است از تهران، نقی زاده، میرزا ابراهیم، سید جمال وملك المتكلمين. نمیدانم چرا گفتم يعهده من ، عضد الملك به نطق آمد، بمن گفت بنویس سربسته چیزی نوشتم، فرمودند همان که گفتی بنویس نوشتم به امیر بهادر گفت دیگرچه میگوئی؛ امیربها در نوشته مرا به اندرون برد. من بهادر وظفر السلطنه احضار شديم . شاه در اطاق کوچکی نزدیک در نارنجستان طرف اندرون زیر کرسی نشسته اند، امیر کناری رخصت فرمودند، من وظهر السلطنه نشتیم فرمودند این را تو نوشته ای عرض کردم ،بلی، فرمودند تعهد میکنی؟ عرض کردم بلی، عرض کردم دوباره بخوانیم سوادی در دارم، کاغذ و قلم لطف فرمودند، قدری نوشتم، چند خط کشیدم کاغذ را تقدیم کردم فرمودند بروید، مرخص شدیم . در دالان بودم صدا کردند، امير بس يالكونيك چه میشود؟ عرض کرد باید تاریخ مرحمت بفرمائید، فرمودند پس تو بر گرد اینجا کاشف بعمل آمد که دستخط توپ سان مرحمت شده بود. رسیده بود فضائی ولی بخیر گذشت، هرکس بمنزل خود رفت، مرا ظفر السلطنه که با هم ه مایه بودیم بمنزل رساند. این هم شبی بود . م روزی گذشت بدرب خانه با تقی زاده صحبت کردم که سفری بخراسان برود، قبول نکرد و افکار بقدری آشفته بود که از تعهد من سؤالی .نشد مجلس، مسجد و میدان بالتهاب باقی است. دو رفتم شرفیاب شدم مشیر السلطنه در حضور بود و رئیس الوزراء است فرمودند آلان را پرت آوردند ۱ - یا حکایاتی که از صاحب اختیار شنیده شد سید جمال شب بخلوت میرود و انکار دیگر میکند ، بد گفتن از شاه هم جزء سیاست است و الله اعلم، تقی زاده و میرزا ابراهیم در عقیده راسخ
بودند. ملك را رفيق ظل السلطان میدانستند. سید جمال مظنون بود.