پرش به محتوا

برگه:خاطرات و خطرات.pdf/۱۴۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
 

خاطرات و خطرات ۱۲۷ بخاطرم آمد که یادداشت در دست او ماند و با هست سبب زحمتی بشود پس از هفته ای آمد که فراموش کردم یادداشت را رد کنم. اينك آن یادداشت گر نهادت همه این است زمی پاک نهاد عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت ور سرشتت همه این است زهی بالا سرشت تو چه دانی که پس برده که خوبست و که زشت چه خوب بود که مردم پاک نهاد پای استقامتشان نمی لرزید نه هر صحبت نشاط انگیز باشد بسا صحبت ملالت خیر باشد روزگار با من به لج است در لندن با خانمی اتفاق صحبت پدرم مبتلا به فلج است و روزگار با من ار چهران ملالت مینمودن افتاد، خالی از ملاحت نبود. لکن بلج بادست خالی بدیدنش رفته بودم حالتی را تباه ،دیدم تقاضای صاحبخانه هم در دلم خاری است. حالی که قصد بود مبدل بملال شد پنج لیره همراه داشتم در دستش گذاشتم خواست پای مرا ببوسد. رویش را بوسیدم و بخداش ،سپردم دعا کرد و از کجاکه مستجاب .نباشد. این جهان محنت رائی بیش نیست غنچه ای دلتنگ و لاله داغدار شهد دارد ليك آن بی نیش نیست و انگلش از خاربی تشویش نیست و در برلن دیر وقت بمنزل ميرفتم بخانمی برخوردم ، صد هشتاد بجمال سوختم که نسوزانم و در اندام بکمال محفلی نزدیک بود باهم نشستیم. دیدمش تربیت خواص دارد و با زندگی خانواده ،تماس گفتم مگر خانم را خواستاری مشتری شده که غمخواری کند؛ گفت چند نقرم خواستند من نخواستم گفتم ممکن است از سب بپرسم؟ گفت در خودم آن استواری را م که عهد و پیمان بسر برم مردی را آزرده خواهم کرد سوختم که نسوزانم نظر سوی شاهد کسی را رواست رقابت . که داند بدن شاهدی عذر خواست شبی در وینه در باغ عمومی در گوشه ای نشسته بودم و سیر مهتاب میکردم ستغرق فکر خود و پیش آمد روزگار بر خلاف انتظار خانمی بمن رو آورده آمد کنار من نشست بی مقدمه اظهار داشت شیرینی فروشم و از پیش آمدی در ،جوش گفتم خیر است گفت خواهرم دوستی دارد آمد او را برد من برخود حتم کردم که تنها نمانم وجاهتی نداشت بی ملاحت هم نبود از رقابتش تعجب کردم و برملاقتش تأسف خوردم گفتم هر که شیرینی فروشد مشتری بروی بجوشد تبسمی کرد و لبخندش خالی از نمك .نبود بقول دیگر شیخ متوسل شدم که زن جوان را تیری در بهار نشیند به که پیری دیدم باین لطایف دل نمیدهد و دنبال را ول نمیکند بمضمون شعر سعدی مترنم است. برخیز تا طریق تكلف رها کنیم دکان معرفت بدو جو بر بها کنیم آرى أن النفس الأمارة بالسوء الأما رحم ربي ، یکی از رفتا غالب از کنه و کمر میمالید در کیسه چیزی داشتم بشامش دعوت کردم و راجع بکمر بديگريش حوالت کاستن توكل و اشکالات تكفل در امر نکاح تامل آورده و بافتار طبیعت مجال تحمل نمانده جوانانرا اضطرار عنان اصطبار از کف بدر میکند اگر صدر وطبع سرکش زندگی موحش را پیش یا برنامه سیاست در مصلحت و عصمت نیست رشته عفت را گسسته اند که آزادی است. اخلاق مسری است خوش بطنی و بدش مرمع السرايه نمان بیاورد یا صد هشت نادانی صد خود نقشی سیاست است تشویق میکنند تضمیق نمیکنند حکایت در پاریس مردی جا افتاده با علیقلی خان سردار اسعد آشنا بود، از تعلق زنی بخودش شکایت میکرد که شوهرش با من دوست است وزنش بمن میتند روزی شوهرش نزد من آمد و زنش در منزل من بود.

سخت خجالت کشیدم هر چه میخواهم از صحبت این پتیاره کناره بجویم باز گرفتار میشوم