برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۵۰۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۳۷۷
  تو بدری و خورشید ترا بنده شدست تا بندهٔ تو شدست تابنده شدست  
  زانروی که از شعاع نور رخ تو خورشید منیر و ماه تابنده شدست[۱]  

ایضاً له

  هر روز دلم بزیر باری دگرست در دیده من ز هجر خاری دگرست  
  من جهد همی‌کنم قضا میگوید بیرون ز کفایت تو کاری دگرست  

ایضاً له

  ماهم که رخش روشنی خور بگرفت گرد خط او چشمهٔ کوثر بگرفت  
  دلها همه در چاه زنخدان انداخت وانگه سر چاه را بعنبر بگرفت  

ایضاً له

  امشب ز غمت میان خون خواهم خفت وز بستر عافیت برون خواهم خفت  
  باور نکنی خیال خود را بفرست تا در نگرد که بی‌تو چون خواهم خفت  
  1. در مجمع الفصحا در شرح احوال قطران رباعی ذیل را که دارای عین همان قوافی رباعی متن است و باحتمال قوی اصل و اساس آن رباعی بوده بشاعر مزبور نسبت داده است: تابندهٔ آن رخان تابنده شدم همچون سر زلفین تو تابنده شدم در پیش تو ای نگار تا بنده شدم چون مهر فروزنده تابنده شدم،– در رباعی خواجه تابندهٔ اوّل مرکّب است از تا و بنده بمعنی عبد، و تابندهٔ دوّم مانند رباعی قطران بمعنی در پیچ و تاب رفته و از غم یا از رشک بر خود پیچان شده است، و تابندهٔ سوّم بمعنی فروزنده و درخشان و متلائی،–