برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۵۰۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۳۷۴
  زمانه گر نه زر قلب داشتی کارش بدست آصف صاحب عیار بایستی  
  چو روزگار جز این یک عزیز بیش نداشت بعمر مهلتی از روزگار بایستی  

ایضاً له

  آن میوهٔ بهشتی کامد بدستت ای جان در دل چرا نکشتی از دست چون بهشتی  
  تاریخ این حکایت گر از تو باز پرسند سرجمله‌اش فروخوان از میوهٔ بهشتی  

ایضاً له

  خسروا دادگرا شیردلا بحرکفا ای جلال تو بانواع هنر ارزانی  
  همه آفاق گرفت و همه اطراف گشاد صیت مسعودی و آوازهٔ شه سُلطانی  
  گفته باشد مگرت ملهم غیب احوالم این که شد روز سفیدم چو شب ظلمانی  
  در سه سال آنچه بیندوختم از شاه و وزیر همه بربود بیکدم فلک چوگانی  
  دوش در خواب چنان دید خیالم که سحر گذر افتاد بر اصطبل شهم پنهانی  
  بسته بر آخور او استر من جو میخورد تیزه[۱] افشاند بمن گفت مرا میدانی  
  هیچ تعبیر نمیدانمش این خواب که چیست تو بفرمای که در فهم نداری ثانی  
  1. چنین است در خ فقط، سایر نسخ: تبره (یا) توبره،