این برگ همسنجی شدهاست.
۳۷۳
ایضاً له
بمن سلام فرستاد دوستی امروز | که ای نتیجهٔ کلکت سواد بینائی | |||||
پس از دو سال که بختت بخانه باز آورد | چرا ز خانهٔ خواجه بدر نمیآئی | |||||
جواب دادم و گفتم بدار معذورم | که این طریقه نه خودکامیست و خودرائی | |||||
وکیل قاضیم اندر گذر کمین کردست | بکف قبالهٔ دعوی چو مار شیدائی | |||||
که گر برون نهم از آستان خواجه قدم | بگیردم سوی زندان برد برسوائی | |||||
جناب خواجه حصار منست گر اینجا | کسی نفس زند از حجّت تقاضائی | |||||
بعون قوّت بازوی بندگان وزیر | بسیلیش بشکافم دماغ سودائی | |||||
همیشه باد جهانش بکام وز سر صدق | کمر به بندگیش بسته چرخ مینائی |
ایضاً له
گدا[۱] اگر گهر پاک داشتی در اصل | بر آب[۲] نقطهٔ[۳] شرمش مدار بایستی | |||||
ور آفتاب نکردی فسوس جام زرش | چرا تهی ز می خوشگوار بایستی | |||||
وگر سرای جهان را سر خرابی نیست | اساس او به ازین استوار بایستی |