برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۴۹۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۳۶۷
  کس عسل بی‌نیش ازین دکّان نخورد کس رطب بی‌خار ازین بستان نچید  
  هر بایّامی چراغی بر فروخت چون تمام افروخت بادش دردمید  
  بی تکلّف هر که دل بر وی نهاد چون بدیدی خصم خود می‌پرورید  
  شاه غازی خسرو گیتی‌ستان آنکه از شمشیر او خون میچکید  
  گه بیک حمله سپاهی می‌شکست گه بهوئی قلب‌گاهی میدرید  
  از نهیبش پنجه می‌افکند شیر در بیابان نام او چون می‌شنید  
  سروران را بی‌سبب میکرد حبس گردنان را بی‌خطر سر می‌برید  
  عاقبت شیراز و تبریز و عراق چون مسخّر کرد وقتش در رسید  
  آنکه روشن بد جهان‌بینش بدو میل در چشم جهان‌بینش کشید  

ایضاً له

  بر سر بازار جانبازان منادی میزنند بشنوید ای ساکنان کوی رندی بشنوید  
  دختر رز چند روزی شد که از ما گم شدست رفت تا گیرد سر خود هان و هان حاضر شوید  
  جامهٔ دارد ز لعل و نیم‌تاجی از حباب عقل و دانش برد و شد تا ایمن از وی نغنوید  
  هر که آن تلخم دهد حلوا بها جانش دهم ور بود پوشیده و پنهان بدوزخ در روید