این برگ همسنجی شدهاست.
۳۵۸
بیا ساقی آن آب اندیشهسوز | که گر شیر نوشد شود بیشهسوز | |||||
بده تا روم بر فلک شیر گیر | بهم بر زنم دام این گرگ پیر | |||||
بیا ساقی آن می که حور بهشت | عبیر ملایک در آن مَیْ سرشت | |||||
بده تا بخوری در آتش کنم | مشام خرد تا ابد خوش کنم | |||||
بده ساقی آن می که شاهی دهد | بپاکیّ او دل گواهی دهد | |||||
میم ده مگر گردم از عیب پاک | بر آرم بعشرت سری زین مغاک | |||||
چو شد باغ روحانیان مسکنم | در اینجا چرا تختهبند تنم | |||||
شرابم ده و روی دولت ببین | خرابم کن و گنج حکمت ببین | |||||
من آنم که چون جام گیرم بدست | ببینم در آن آینه هر چه هست | |||||
بمستی دم پادشاهی زنم | دم خسروی در گدائی زنم | |||||
بمستی توان درّ اسرار سفت | که در بیخودی راز نتوان نهفت | |||||
که حافظ چو مستانه سازد سرود | ز چرخش دهد زهره آواز رود | |||||
مغنّی کجائی بگلبانگ رود | بیاد آور آن خسروانی سرود | |||||
که تا وجد را کارسازی کنم | برقص آیم و خرقهبازی کنم |