این برگ همسنجی شدهاست.
۳۳۶
جمع کن باحسانی حافظ پریشان را | ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی | |||||
گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل | ||||||
حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی[۱] |
۴۷۴ | هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی | که هم نادیده میبینیّ و هم ننوشته میخوانی | ۴۷۰ | |||
ملامت گو چه دریابد میان عاشق و معشوق | نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی | |||||
بیفشان زلف و صوفی را بپابازیّ و رقص آور | که از هر رقعهٔ دلقش هزاران بت بیفشانی | |||||
گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبندست | خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی | |||||
ملک در سجدهٔ آدم زمینبوس تو نیّت کرد | که در حسن تو لطفی دید بیش از حدّ انسانی[۲] | |||||
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانانست | مباد این جمع را یارب غم از باد پریشانی | |||||
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت | ندانی قدر وقت ایدل مگر وقتی که درمانی | |||||
ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست | بکش دشواری منزل بیاد عهد آسانی | |||||
خیال چنبر زلفش فریبت میدهد حافظ | ||||||
نگر تا حلقهٔ اقبال ناممکن نجنبانی[۳] |