برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۴۴۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۳۱۴
  ساعد آن به که بپوشی[۱] تو چو از بهر نگار دست در خون دل پرهنران میداری  
  نه گل از دست غمت رَست و نه بلبل در باغ همه را نعره‌زنان جامه‌دران میداری  
  ای که در دلق ملمّع طلبی نقد حضور چشم سرّی[۲] عجب از بیخبران میداری  
  چون توئی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ سر چرا بر من دلخسته گران میداری  
  گوهر جام جم از کان جهانی دگرست تو تمنّا ز گل کوزه‌گران میداری  
  پدر تجربه ایدل توئی آخر ز چه روی طمع مهر و وفا زین پسران میداری  
  کیسهٔ سیم و زرت پاک بباید پرداخت این[۳] طمعها که تو از سیمبران میداری  
  گر چه رندیّ و خرابی گنه ماست ولی عاشقی گفت که تو بنده بر آن میداری  
  مگذران روز سلامت بملامت حافظ  
  چه توقّع ز جهان گذران میداری  
۴۵۱  خوش کرد یاوری فلکت روز داوری تا شکر چون کنیّ و چه شکرانه آوری  ۴۴۶
  آنکس که اوفتاد خدایش گرفت دست گو بر تو باد تا غم افتادگان خوری  
  در کوی عشق شوکت شاهی نمی‌خرند اقرار بندگی کن و اظهار چاکری  
  1. چنین است در اکثر نسخ، خ: نپوشی.
  2. چنین است در اکثر نسخ، بعضی دیگر: سیری، پارهٔ دیگر: خیری،
  3. بعضی نسخ: زین.