این برگ همسنجی شدهاست.
۳۱۰
هرگز که دیده باشد جسمی ز جان مرکّب | بر دامنش مبادا زین خاکیان[۱] غباری | |||||
چون من شکستهٔ را از پیش خود چه رانی | کم غایت توقّع بوسیست یا کناری | |||||
می بیغش است دریاب وقتی خوشست بشتاب | سال دگر که دارد امّید نوبهاری | |||||
در بوستان حریفان مانند لاله و گُل | هر یک گرفته جامی بر یاد روی یاری | |||||
چون این گره گشایم وین راز چون نمایم | دردیّ و سخت دردی کاریّ و صعب کاری | |||||
هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی[۲] | ||||||
مشکل توان نشستن در اینچنین دیاری |
۴۴۵ | ترا که هر چه مرادست در جهان داری | چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری | ۴۳۳ | |||
بخواه جان و دل از بنده و روان بستان | که حکم بر سر آزادگان روان داری | |||||
میان نداری و دارم عجب که هر ساعت | میان مجمع خوبان کنی میانداری | |||||
بیاض روی ترا نیست نقش درخور از آنک[۳] | سوادی از خط مشکین بر ارغوان داری | |||||
بنوش می که سبکروحی و لطیف مدام | علیالخصوص در آندم که سر گران داری | |||||
مکن عتاب ازین بیش و جور بر دل ما | مکن[۴] هر آنچه توانی که جای آن داری |