برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۴۳۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۳۰۸
  بگفتمی که چه ارزد نسیم طرّهٔ دوست گرم بهر سر موئی هزار جان بودی  
  برات خوشدلی ما چه کم شدی یا رب گرش نشان امان از بد زمان بودی  
  گرم زمانه سرافراز داشتیّ و عزیز سریر عزّتم آن خاک آستان بودی  
  ز پرده کاش برون آمدی چو قطرهٔ اشک که بر دو دیدهٔ ما حکم او روان بودی  
  اگر نه دایرهٔ عشق راه بربستی  
  چو نقطه حافظ سرگشته در میان بودی[۱]  
۴۴۲  بجان او که گرم دست‌رس بجان بودی کمینه پیشکش بندگانش آن بودی  ۴۷۸
  بگفتمی که[۲] بها چیست خاک پایش را اگر حیات گرانمایه جاودان بودی  
  به بندگیّ قدش سرو معترف گشتی گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی  
  بخواب نیز نمی‌بینمش چه جای وصال[۳] چو این نبود و ندیدیم باری آن بودی  
  اگر دلم نشدی پایبند طرّهٔ او کیش قرار درین تیره خاکدان بودی  
  برخ چو مهر فلک بی‌نظیر آفاقست بدل دریغ که یک ذرّه مهربان بودی  
  درآمدی ز درم کاشکی چو لمعهٔ نور که بر دو دیدهٔ ما حکم او روان بودی  
  1. نخ م و سودی: چون نقطه حافظ بیدل (مسکین) نه در میان بودی.
  2. بعضی نسخ: عیان شدی که.
  3. چنین است در ل ر ی، خ م نخ: خیال