برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۴۳۰

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۳۰۰
  بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب رگش بخراش تا بخروشم از وی  
  گل از خلوت بباغ آورد مسند بساط زهد همچون غنچه کن طی  
  چو چشمش مست را مخمور مگذار بیاد لعلش ای ساقی بده می  
  نجوید جان از آن قالب جدائی که باشد خون جامش در رگ و پی  
  زبانت درکش ای حافظ زمانی  
  حدیث بی زبانان بشنو از نی  
۴۳۲  مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی  ۴۸۳
  وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید مطرب بزن نوائی ساقی بده شرابی  
  شد حلقه قامت من تا بعد ازین رقیبت زین در دگر نراند ما را بهیچ بابی[۱]  
  در انتظار رویت ما و امیدواری در عشوهٔ وصالت ما و خیال و خوابی  
  مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی  
  حافظ چه می‌نهی دل تو در خیال خوبان  
  کی تشنه سیر گردد از لمعهٔ سرابی  
  1. چنین است در اغلب نسخ، خ: هر دم ز در نراند ما را بهیچ بابی.