برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۴۱۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۸۷
  ما محرمان خلوت انسیم غم مخور با یار آشنا سخن آشنا بگو  
  برهم چو میزد آن سر زلفین مشکبار با ما سرِ چه داشت ز بهر خدا بگو  
  هر کس که گفت خاک در دوست توتیاست گو این سخن معاینه در چشم ما بگو  
  آنکس که منع ما ز خرابات میکند گو در حضور پیر من این ماجرا بگو  
  گر دیگرت بر آن در دولت گذر بود بعد از ادای خدمت و عرض دعا بگو  
  هر چند ما بدیم تو ما را بدان مگیر شاهانه ماجرای گناه گدا بگو  
  بر این فقیر نامهٔ آن محتشم بخوان با این گدا حکایت آن پادشا بگو  
  جانها ز دام زلف چو بر خاک می‌فشاند بر آن غریب ما چه گذشت ای صبا بگو  
  جان‌پرورست قصهٔ ارباب معرفت رمزی برو بپرس حدیثی بیا بگو  
  حافظ گرت بمجلس او راه میدهند  
  می نوش و ترک زرق ز بهر خدا بگو  
۴۱۶  خنک نسیم معنبر شمامهٔ دلخواه که در هوای تو برخاست بامداد پگاه  ۴۱۷
  دلیل راه شو ای طایر خجسته لقا که دیده آب شد از شوق خاک آن درگاه  
  بیاد شخص نزارم که غرق خون دلست هلال را ز کنار افق کنید نگاه