برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۴۱۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۸۳
  نرگس کرشمه می‌برد از حد برون خرام ای من فدای شیوهٔ چشم سیاه تو  
  خونم بخور که هیچ ملک با چنان جمال از دل نیایدش که نویسد گناه تو  
  آرام و خواب خلق جهان را سبب توئی زان شد کنار دیده و دل تکیه‌گاه تو  
  با هر ستارهٔ سر و کارست هر شبم از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو  
  یاران همنشین همه از هم جدا شدند مائیم و آستانهٔ دولت پناه تو  
  حافظ طمع مبر ز عنایت که عاقبت  
  آتش زند بخرمن غم دود آه تو  
۴۱۰  ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو زینت تاج و نگین از گوهر والای تو  ۴۰۶
  آفتاب فتح را هر دم طلوعی میدهد از کلاه خسروی رخسار مه سیمای تو  
  جلوه‌گاه طایر اقبال باشد هر کجا سایه‌اندازد همای چتر گردون سای تو  
  از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف نکتهٔ هرگز نشد فوت از دل دانای تو  
  آب حیوانش ز منقار بلاغت میچکد طوطی خوش‌لهجه یعنی کلک شکّرخای تو  
  گر چه خورشید فلک چشم و چراغ عالمست روشنائی‌بخش چشم اوست خاک پای تو  
  آنچه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار جرعهٔ بود از زلال جام جان‌افزای تو