برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۴۰۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۷۷
  زاهد چو از نماز تو کاری نمیرود هم مستی شبانه و راز و نیاز من  
  حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا  
  با شاه دوست‌پرور دشمن‌گداز من  
۴۰۱  چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من ور بگویم دل بگردان[۱] رو بگرداند ز من  ۳۹۳
  روی رنگین را بهر کس می‌نماید همچو گُل ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من  
  چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین گفت میخواهی مگر تا جوی خون راند ز من  
  او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود کام بستانم ازو یا داد بستاند ز من  
  گر چو فرهادم بتلخی جان برآید باک نیست بس حکایتهای شیرین باز می‌ماند ز من  
  گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان[۲] شود ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من  
  دوستان جان داده‌ام بهر دهانش بنگرید کو بچیزی مختصر چون باز میماند ز من  
  صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم  
  عشق در هر گوشهٔ افسانهٔ خواند ز من  
۴۰۲  نکتهٔ دلکش بگویم خال آن مهرو ببین عقل و جان را بستهٔ زنجیر آن گیسو ببین  ۴۰۵
  1. چنین است در جمیع نسخ خطّی موجود نزد اینجانب، نسخ چاپی: دل مگردان.
  2. چنین است در خ، نسخ دیگر: خندد چو صبح.