برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۳۹۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۶۸
  حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو  
  بقول حافظ و فتویّ پیر صاحب فن  
۳۸۹  چو گل هر دم ببویت جامه در تن کنم چاک از گریبان تا بدامن  ۳۹۰
  تنت را دید گل گوئی که در باغ چو مستان جامه را بدرید بر تن  
  من از دست غمت مشکل برم جان ولی دل را تو آسان بردی از من  
  بقول دشمنان برگشتی از دوست نگردد هیچکس با دوست دشمن  
  تنت در جامه چون در جام باده دلت در سینه چون در سیم آهن  
  ببار ای شمع اشک از چشم خونین که شد سوز دلت بر خلق روشن  
  مکن کز سینه‌ام آه جگرسوز برآید همچو دود از راه روزن  
  دلم را مشکن و در پا مینداز که دارد در سر زلف تو مسکن  
  چو دل در زلف تو بستست حافظ  
  بدینسان کار او در پا میفکن  
۳۹۰  افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن مقدمش یا رب مبارک باد بر سرو و سمن  ۴۰۲
  خوش بجای خویشتن بود این نشست خسروی تا نشیند هر کسی اکنون بجای خویشتن