برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۳۸۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۵۷
  روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم  
  جائی که تخت و مسند جم میرود بباد گر غم خوریم خوش نبود به که می‌خوریم  
  تا بو که دست در کمر او توان زدن در خون دل نشسته چو یاقوت احمریم  
  واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما با خاک کوی دوست بفردوس ننگریم  
  چون صوفیان بحالت و رقصند مقتدا ما نیز هم بشعبده دستی برآوریم  
  از جرعهٔ تو خاک زمین درّ و لعل یافت بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم  
  حافظ چو ره بکنگرهٔ کاخ وصل نیست  
  با خاک آستانهٔ این در بسر بریم  
۳۷۳  خیز تا خرقهٔ صوفی بخرابات بریم شطح و طامات ببازار خرافات بریم  ۳۷۹
  سوی رندان قلندر بره آورد سفر دلق بسطامی و سجّادهٔ طامات بریم  
  تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند چنگ صبحی بدر پیر مناجات بریم  
  با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم همچو موسی ارنی گوی بمیقات بریم  
  کوس ناموس تو بر کنگرهٔ عرش زنیم علم عشق تو بر بام سموات بریم  
  خاک کوی تو بصحرای قیامت فردا همه بر فرق سر از بهر مباهات بریم