برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۳۷۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۴۹
  خوشم آمد که سحر خسرو خاور میگفت  
  با همه پادشهی بندهٔ توران‌شاهم  
۳۶۲  دیدار شد میسّر و بوس و کنار هم از بخت شکر دارم و از روزگار هم  ۳۲۷
  زاهد برو که طالع اگر طالع منست جامم بدست باشد و زلف نگار هم  
  ما عیب کس بمستی و رندی نمیکنیم لعل بتان خوشست و می خوشگوار هم  
  ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند و از می جهان پُرست و بت می‌گسار هم  
  خاطر بدست تفرقه دادن نه زیرکیست مجموعهٔ بخواه و صراحی بیار هم  
  بر خاکیان عشق فشان جرعهٔ لبش تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم  
  آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم  
  چون کاینات جمله ببوی تو زنده‌اند ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم  
  چون آب روی لاله و گل فیض حُسن تست ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم  
  حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس و از انتصاف آصف جم اقتدار هم  
  برهان ملک و دین که ز دست وزارتش ایّام کان یمین شد و دریا یسار هم  
  بر یاد رأی انور او آسمان بصبح جان میکند فدا و کواکب نثار هم