برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۳۷۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۴۸
  تا بگویم که چه کشفم شد ازین سیر و سلوک بدر صومعه با بربط و پیمانه روم  
  آشنایان ره عشق گرم خون بخورند ناکسم گر بشکایت سوی بیگانه روم  
  بعد ازین دست من و زلف چو زنجیر نگار چند و چند از پی کام دل دیوانه روم  
  گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز سجدهٔ شکر کنم وز پی شکرانه روم  
  خرّم آندم که چو حافظ بتولّای وزیر  
  سرخوش از میکده با دوست بکاشانه روم  
۳۶۱  آنکه پامال جفا کرد چو خاک راهم خاک می‌بوسم و عذر قدمش میخواهم  ۳۵۳
  من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا بندهٔ معتقد و چاکر دولتخواهم  
  بسته‌ام در خم گیسوی تو امید دراز آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم  
  ذرّهٔ خاکم و در کوی توام جای خوشست ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم  
  پیر میخانه سحر جام‌جهان بینم داد و اندران آینه از حسن تو کرد آگاهم  
  صوفی صومعهٔ عالم قدسم لیکن حالیا دیر مغانست حوالتگاهم  
  با من راه‌نشین خیز و سوی میکده آی تا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم  
  مست بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود آه اگر دامن حسن تو بگیرد آهم