برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۳۷۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۴۴
۳۵۵  حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم که کشم رخت بمیخانه و خوش بنشینم  ۳۴۳
  جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم  
  جز صراحیّ و کتابم نبود یار و ندیم تا حریفان دغا را بجهان کم بینم  
  سر بآزادگی از خلق برآرم چون سرو گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم  
  بس که در خرقهٔ آلوده زدم لاف صلاح شرمسار از رخ ساقیّ و می رنگینم  
  سینهٔ تنگ من و بار غم او هیهات مرد این بار گران نیست دل مسکینم  
  من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر این متاعم که همی‌بینی و کمتر زینم  
  بندهٔ آصف عهدم دلم از راه مبر که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم  
  بر دلم گرد ستم‌هاست خدایا مپسند  
  که مکدّر شود آیینهٔ مهرآیینم  
۳۵۶  گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم ز جام وصل می‌نوشم ز باغ عیش گل چینم  ۳۵۷
  شراب تلخ صوفی سوز بنیادم بخواهد برد لبم بر لب نه ای ساقیّ و بستان جان شیرینم  
  مگر دیوانه خواهم شد درین سودا که شب تا روز سخن با ماه میگویم پری در خواب می‌بینم  
  لبت شکّر بمستان داد و چشمت می بمیخواران منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینم