این برگ همسنجی شدهاست.
۲۴۳
هرگز نمیشود ز سر خود خبر مرا | تا در میان میکده سر بر نمیکنم | |||||
ناصح بطعن گفت که رو ترک عشق کن | محتاج جنگ نیست برادر نمیکنم | |||||
این تقویم تمام که با شاهدان شهر | ناز و کرشمه بر سر منبر نمیکنم | |||||
حافظ جناب پیر مغان جای دولتست | ||||||
من ترک خاکبوسی این در نمیکنم |
۳۵۴ | بمژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم | بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم | ۳۲۴ | |||
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد | مرا روزی مباد آندم که بی یاد تو بنشینم | |||||
جهان پیر است و بیبنیاد ازین فرهادکش فریاد | که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم | |||||
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل | بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم | |||||
جهانِ فانی و باقی فدای شاهد و ساقی | که سلطانیّ عالم را طفیل عشق میبینم | |||||
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست | حرامم باد اگر من جان بجای دوست بگزینم | |||||
صباح الخیر زد بلبل کجائی ساقیا برخیز | که غوغا میکند در سر خیال خواب دوشینم | |||||
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین | اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم | |||||
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد | همانا بیغلط باشد که حافظ داد تلقینم |