برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۳۶۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۳۹
  آنچه در مدّت هجر تو کشیدم هیهات در یکی نامه محالست که تحریر کنم  
  با سر زلف تو مجموع پریشانی خود کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم  
  آنزمان کآرزوی دیدن جانم باشد در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم  
  گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم  
  دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی من نه آنم که دگر گوش بتزویر کنم  
  نیست امّید صلاحی ز فساد حافظ  
  چونکه تقدیر چنین است چه تدبیر کنم  
۳۴۸  دیده دریا کنم و صبر بصحرا فکنم واندرین کار دل خویش بدریا فکنم  ۳۲۰
  از دل تنگ گنه‌کار برآرم آهی کآتش اندر گنه آدم و حوّا فکنم  
  مایهٔ خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست میکنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم  
  بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه تا چو زلفت سرِ سودازده در پا فکنم  
  خورده‌ام تیر فلک باده بده تا سرمست عقده در بند کمر ترکش جوزا فکنم  
  جرعهٔ جام برین تخت روان افشانم غلغل چنگ درین گنبد مینا فکنم  
  حافظا تکیه بر ایّام چو سهوست و خطا من چرا عشرت امروز بفردا فکنم