برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۳۶۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۳۴
  هست امیدم که علی‌رغم عدو روز جزا فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم  
  پدرم روضهٔ رضوان بدو گندم بفروخت من چرا ملک جهان را[۱] بجوی نفروشم  
  خرقه پوشیّ من از غایت دین داری نیست پردهٔ بر سر صد عیب نهان می‌پوشم  
  من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم چکنم گر سخن پیر مغان ننیوشم  
  گر ازین دست زند مطرب مجلس ره عشق  
  شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم  
۳۴۱  گر من از سرزنش مدّعیان اندیشم شیوهٔ مستی و رندی نرود از پیشم  ۳۳۷
  زهد رندان نوآموخته راهی بدهیست[۲] من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم  
  شاه شوریده سران خوان من بیسامان را زانکه در کم خردی از همه عالم بیشم  
  بر جبین نقش کن از خون دل من خالی تا بدانند که قربان تو کافرکیشم  
  1. چنین است در اغلب نسخ قدیمه، بعضی نسخ دیگر بطبق مشهور: ناخلف باشم اگر من.
  2. راه بده، و راه بدهی بردن کنایه از صورت معقولیّت داشتن سخنی یا کاری یا امری است، کمال اسمعیل گوید: مقصود بنده ره بدهی می‌برد هنوز گر باشدش به نور ضمیرت بداهتی، انوری گوید: آخر این هر یکی رهی بدهی است کفر محض این نجیبک طوسی است، و در تاریخ بیهقی آمده: «بر آن قرار دادند که قاضی بونصر را فرستاده آید با این دانشمند بخاری تا برود و سخن اعیان ترکمنان بشنود و اگر زرقی نبود و راه بدیهی میبرد آنچه گفته‌اند در خواهد» (رجوع شود ببرهان قاطع و به «امثال و حکم» دوست دانشمند من آقای علی اکبر دهخدا و بحواشی آخر کتاب)