این برگ همسنجی شدهاست.
۲۳۱
۳۳۶ | مژدهٔ وصل تو کو کز سر جان برخیزم | طایر قدسم و از دام جهان برخیزم | ۳۷۲ | |||
بولای تو که گر بندهٔ خویشم خوانی | از سر خواجگی کون و مکان برخیزم | |||||
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی | پیشتر زانکه چو گردی ز میان برخیزم | |||||
بر سرِ تربت من با می و مطرب بنشین[۱] | تا ببویت ز لحد رقص کنان برخیزم | |||||
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات | کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم[۲] | |||||
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر | تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم | |||||
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده | ||||||
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم |
۳۳۷ | چرا نه در پی عزم دیار خود باشم | چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم | ۳۴۷ | |||
غم غریبی و غربت چو بر نمیتابم | بشهر خود روم و شهریار خود باشم | |||||
ز محرمان سراپردهٔ وصال شوم | ز بندگان خداوندگار خود باشم | |||||
چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی | که روز واقعه پیش نگار خود باشم |