برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۳۵۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۲۲
۳۲۵  گر دست دهد خاک کف پای نگارم بر لوح بصر خطّ غباری بنگارم  ۳۶۶
  بر بوی کنار تو شدم غرق و امیدست از موج سرشکم که رساند بکنارم  
  پروانهٔ او گر رسدم در طلب جان چون شمع همان دم بدمی جان بسپارم  
  امروز مکش سر ز وفای من و اندیش زان شب که من از غم بدعا دست برآرم  
  زلفین سیاه تو بدلداری عشّاق دادند قراریّ و ببردند قرارم  
  ای باد از آن باده نسیمی بمن آور کان بوی شفابخش بود دفع خمارم  
  گر قلب دلم را ننهد دوست عیاری من نقد روان در دمش از دیده شمارم  
  دامن مفشان از من خاکی که پس از من زین در نتواند که برد باد غبارم  
  حافظ لب لعلش چو مرا جان عزیزست  
  عمری بود آن لحظه که جان را بلب آرم  
۳۲۶  در نهانخانهٔ عشرت صنمی خوش دارم کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم  ۳۵۶
  عاشق و رندم و می‌خواره بآواز بلند وین همه منصب از آن حور پری‌وش دارم  
  گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری من بآه سحرت زلف مشوّش دارم  
  گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست من رخ زرد بخونابه منقّش دارم