برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۳۵۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۲۱
  من از بازوی خود دارم بسی شکر که زور مردم آزاری ندارم[۱]  
  سری دارم چو حافظ مست لیکن  
  بلطف آن سری امّیدوارم[۲]  
۳۲۴  گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم همچنان چشمِ گشاد از کرمش میدارم  ۳۶۲
  بطرب حمل مکن سرخی رویم که چو جام خون دل عکس برون میدهد از رخسارم  
  پردهٔ مطربم از دست برون خواهد برد آه اگر زانکه درین پرده نباشد بارم  
  پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شب تا درین پرده جز اندیشهٔ او نگذارم  
  منم آن شاعر ساحر که بافسون سخن از نی کلک همه قند و شکر می‌بارم  
  دیدهٔ بخت بافسانهٔ او شد در خواب کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم  
  چون ترا در گذر ای یار نمی‌یارم دید با که گویم که بگوید سخنی با یارم  
  دوش میگفت که حافظ همه رویست و ریا  
  بجز از خاک درش با که بود بازارم[۳]  
  1. این مصراعی است از بیتی از سعدی در گلستان در اوایل باب سوّم: چگونه شکر این نعمت گزارم که زور مردم آزاری ندارم، که خواجه تضمین فرموده است.
  2. در بعضی نسخ درین غزل دو بیت ذیل را علاوه دارند: تو از خاکم نخواهی برگرفتن بجای اشک اگر گوهر ببارم مکن عیبم بخون خوردن درین دشت که کارآموز آهوی تتارم.
  3. در بسیاری از نسخ درین غزل بیت ذیل را علاوه دارد: بصد امّید نهادیم درین بادیه پای ای دلیل دل گمگشته فرو نگذارم.