برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۳۴۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۱۴
  از ثبات خودم این نکته خوش آمد که بجور در سر کوی تو از پای طلب ننشستم  
  عافیت چشم مدار از من میخانه‌نشین که دم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم  
  در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است تا نگوئی که چو عمرم بسر آمد رستم  
  بعد ازینم چه غم از تیر کج انداز حسوُد چون بمحبوب کمان ابروی خود پیوستم  
  بوسه بر دُرج عقیق تو حلالست مرا که بافسوس و جفا مُهرِ[۱] وفا نشکستم  
  صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم  
  رتبت دانش حافظ بفلک بر شده بود  
  کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم  
۳۱۵  بغیر از آن که بشد دین و دانش از دستم بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم  ۳۸۱
  اگر چه خرمن عمرم غم تو داد بباد بخاک پای عزیزت که عهد نشکستم  
  چو ذرّه گر چه حقیرم ببین بدولت عشق که در هوای رُخت چون بمهر پیوستم  
  بیار باده که عمریست تا من از سر امن بکنج عافیت از بهر عیش ننشستم  
  اگر ز مردم هشیاری ای نصیحت‌گو سخن بخاک میفکن چرا که من مستم  
  1. چنین است در ق بدون واو عاطفه، و بدون شبهه همین صواب است لاغیر و مهر بضم میم مراد است بقرینهٔ «دُرج عقیق» در مصراع اوّل، غالب نسخ: مهر و وفا «با واو عاطفه»، ملاحظه شود این بیت دیگر خواجه: دُرج مُحبّت بر مُهر خود نیست  یا رب مبادا کام رقیبان، و نیز این بیت او: خون شد دلم از حسرت آن لعل روان‌بخش ای دُرج محبّت بهمان مهر و نشان باش،