برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۳۴۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۱۳
  ساقی چو یارِ مهرخ و از اهل راز بود  
  حافظ بخورد باده و شیخ و فقیه هم  
۳۱۳  بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم مشتاق بندگیّ و دعاگوی دولتم  ۳۰۹
  زانجا که فیض جام سعادت فروغ تست بیرون شدی نمای ز ظلمات حیرتم  
  هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم  
  عیبم مکن برندی و بدنامی ای حکیم کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم  
  می خور که عاشقی نه بکسبست و اختیار این موهبت رسید ز میراث فطرتم  
  من کز وطن سفر نگزیدم بعمر خویش در عشق دیدن تو هواخواه غربتم  
  دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف ای خضر پی خجسته مدد کن بهمّتم  
  دورم بصورت از در دولت‌سرای تو لیکن بجان و دل ز مقیمان حضرتم  
  حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جان  
  در این خیالم ار بدهد عمر مهلتم  
۳۱۴  دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم لیکن از لطف لبت صورت جان می‌بستم  ۳۵۹
  عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست دیرگاهست کزین جام هلالی مستم