برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۳۴۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۱۲
۳۱۱  عاشق روی جوانی خوش[۱] نوخاسته‌ام و از خدا دولت این غم بدعا خواسته‌ام  ۳۵۲
  عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش تا بدانی که بچندین هنر آراسته‌ام  
  شرمم از خرقهٔ آلودهٔ خود می‌آید که برو وصله بصد شعبده پیراسته‌ام  
  خوش بسوز از غمش ای شمع که اینک من نیز هم بدین کار کمر بسته و برخاسته‌ام  
  با چنین حیرتم از دست بشد صرفهٔ کار در غم افزوده‌ام آنچ از دل و جان کاسته‌ام  
  همچو حافظ بخرابات روم جامه قبا  
  بو که در بر کشد آن دلبر نوخاسته‌ام  
۳۱۲  بشری اِذِ السّلامة حلّت بذی سلم لله حمد معترف غایة النعم  ۳۱۴
  آن خوش خبر کجاست که این فتح مژده داد تا جان فشانمش چو زر و سیم در قدم  
  از بازگشت شاه در این طرفه منزلست آهنگ خصم او بسراپرده عدم  
  پیمان‌شکن هرآینه گردد شکسته حال اِنّ العهودَ عند ملیک النّهی ذِمَم[۲]  
  می‌جست از سحاب امل رحمتی ولی جز دیده‌اش معاینه بیرون ندادنم  
  در نیل غم فتاد سپهرش بطنز گفت الآن قد ندمتَ و ما ینفع النّدم  
  1. چنین است در خ ق ل ی و سودی، خ س: خوش و (با واو عاطفه)
  2. این مصراع بدون شک مأخوذ است از قول متنبیّ: وبیننا لو رعیتم ذاک معرفةٌ انّ المعارف فی اهل النهی ذمم،