برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۳۳۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۰۱
۲۹۶  طالع اگر مدد دهد دامنش آورم بکف گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف  ۲۹۶
  طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من گر چه سخن همی‌برد قصّهٔ من بهر طرف  
  از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد وه که درین خیال کج عمر عزیز شد تلف  
  ابروی دوست کی شود دستکش خیال من کس نزدست ازین کمان تیر مراد بر هدف  
  چند بناز پرورم مهر بتان سنگدل یاد پدر نمیکنند این پسران ناخلف  
  من بخیال زاهدی گوشه نشین و طرفه آنک مغبچهٔ ز هر طرف میزندم بچنگ و دف  
  بیخبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل مست ریاست محتسب باده بده و لا تخف  
  صوفی شهر بین که چون لقمهٔ شبهه میخورد پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف  
  حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان بصدق  
  بدرقهٔ رهت شود همّت شحنه نجف  
۲۹۷  زبان خامه ندارد سر بیان فراق وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق  ۲۹۷
  دریغ مدّت عمرم که بر امید وصال بسر رسید و نیامد بسر زمان فراق  
  سری که بر سر گردون بفخر می‌سودم بِراستان که نهادم بر آستان فراق  
  چگونه باز کنم بال در هوای وصال که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق