این برگ همسنجی شدهاست.
۱۹۶
بوی شیر از لب همچون شکرش میآید | گر چه خون میچکد از شیوهٔ چشم سیهش | |||||
چارده ساله بتی چابک[۱] شیرین دارم | که بجان حلقه بگوش است مه چاردهش | |||||
از پی آن گل نورُسته دل ما یا رب | خود کجا شد که ندیدیم درین چند گهش | |||||
یار دلدار من ار قلب بدینسان شکند | ببرد زود بجانداری[۲] خود پادشهش | |||||
جان بشکرانه کنم صرف گر آن دانهٔ دُر | ||||||
صدف سینهٔ حافظ بود آرامگهش |
۲۹۰ | دلم رمیده شد و غافلم من درویش | که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش | ۲۷۸ | |||
چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم | که دل بدست کمان ابروئیست کافرکیش | |||||
خیال حوصلهٔ بحر میپزد هیهات | چهاست در سر این قطرهٔ محالاندیش | |||||
بنازم آن مژهٔ شوخ عافیتکش را | که موج میزندش آب نوش بر سر نیش | |||||
ز آستین طبیبان هزار خون بچکد | گرم بتجربه دستی نهند بر دل ریش | |||||
بکوی میکده گریان و سرفکنده روم | چرا که شرم همیآیدم ز حاصل خویش |