این برگ همسنجی شدهاست.
۱۸۳
فلک بمردم نادان دهد زمام مُراد | تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس | |||||
هوای مسکن مألوف و عهد یار قدیم | ز رهروان سفرکرده عذرخواهت بس | |||||
بمنّت دگران خو مکن که در دو جهان | رضای ایزد و انعام پادشاهت بس | |||||
بهیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ | ||||||
دعای نیمشب و درس صبحگاهت بس |
۲۷۰ | درد عشقی کشیدهام که مپرس | زهر هجری چشیدهام که مپرس | ۲۷۰ | |||
گشتهام در جهان و آخر کار | دلبری برگزیدهام که مپرس | |||||
آنچنان در هوای خاک درش | میرود آب دیدهام که مپرس | |||||
من بگوش خود از دهانش دوش | سخنانی شنیدهام که مپرس | |||||
سوی من لب چه میگزی که مگوی | لب لعلی گزیدهام که مپرس | |||||
بی تو در کلبهٔ گدائی خویش | رنجهائی کشیدهام که مپرس | |||||
همچو حافظ غریب در ره عشق | ||||||
بمقامی رسیدهام که مپرس |
۲۷۱ | دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس | که چنان زو شدهام بیسر و سامان که مپرس | ۲۶۸ |