برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۳۰۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۷۷
  صوفی که بی تو توبه ز می کرده بود دوش بشکست عهد چون درِ میخانه دید باز  
  از طعنهٔ رقیب نگردد عیار من چون زر اگر برند مرا در دهان گاز  
  دل کز طواف کعبهٔ کویت وقوف یافت از شوق آن حریم ندارد سر حجاز  
  هر دم بخون دیده چه حاجت وضو چو نیست بی طاق ابروی تو نماز مرا جواز  
  چون باده باز بر سر خم رفت کف زنان  
  حافظ که دوش از لب ساقی شنید راز  
۲۶۱  درآ که در دل خسته توان درآید باز بیا که در تن مرده روان درآید باز  ۲۶۴
  بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست که فتح باب وصالت مگر گشاید باز  
  غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت ز خیل شادی روم رخت زداید باز  
  به پیش آینهٔ دل هر آن چه میدارم بجز خیال جمالت نمی‌نماید باز  
  بدان مثل که شب آبستن است روز از تو ستاره میشمرم تا که شب چه زاید باز  
  بیا که بلبل مطبوع خاطر حافظ  
  ببوی گلبن وصل تو می‌سراید باز  
۲۶۲  حال خونین دلان که گوید باز وز فلک خون خم[۱] که جوید باز  ۲۶۲
  1. چنین است در خ ق نخ ل و غالب نسخ قدیمه، بعضی نسخ: جم.