برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۳۰۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۷۵
  صوف برکش ز سر و بادهٔ صافی درکش سیم درباز و بزر سیم‌بری در بر گیر  
  دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش بخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر  
  میل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش بر لب جوی طرب جوی و بکف ساغر گیر  
  رفته گیر از برم و زاتش و آب دل و چشم گونه‌ام زرد و لبم خشک و کنارم تر گیر  
  حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را  
  که ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر  
۲۵۸  هزار شکر که دیدم بکام خویشت باز ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز  ۲۶۱
  روندگان طریقت ره بلا سپرند رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز  
  غم حبیب نهان به ز گفت و گوی رقیب که نیست سینهٔ ارباب کینه محرم راز  
  اگر چه حسن تو از عشق غیر مستغنی است من آن نیم که از این عشقبازی آیم باز  
  چه گویمت که ز سوز درون چه می‌بینم ز اشک پرس حکایت که من نیم غمّاز  
  چه فتنه بود که مشّاطهٔ قضا انگیخت که کرد نرگس مستش سیه بسرمهٔ ناز  
  بدین سپاس که مجلس منوّرست بدوست گرت چو شمع جفائی رسد بسوز و بساز  
  غرض کرشمهٔ حسنست ور نه حاجت نیست جمال دولت محمود را بزلف ایاز