برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۳۰۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۷۳
  گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور  
  دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور  
  هان مشو نومید چون واقف نَهٔ از سرّ غیب باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور  
  ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند چون ترا نوحست کشتی‌بان ز طوفان غم مخور  
  در بیابان گر بشوق کعبه خواهی زد قدم سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور  
  گرچه منزل بس خطرناکست و مقصد بس بعید هیچ راهی نیست کانرا نیست پایان غم مخور  
  حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب جمله میداند خدای حال‌گردان غم مخور  
  حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار  
  تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور  
۲۵۶  نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر  ۲۵۳
  ز وصل روی جوانان تمتّعی بردار که در کمین‌گهِ عمرست مکر عالم پیر  
  نعیمِ هر دو جهان پیش عاشقان بجوی که این متاع قلیلست و آن عطای کثیر  
  معاشری خوش و رودی بساز میخواهم که درد خویش بگویم بنالهٔ بم و زیر  
  بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم اگر موافق تدبیر من شود تقدیر