برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۳۰۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۷۲
  در هر طرف ز خیل حوادث کمین‌گهیست زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر  
  بی عمر زنده‌ام من و این بس عجب مدار روز فراق را که نهد در شمار عمر  
  حافظ سخن بگوی که بر صفحهٔ جهان  
  این نقش ماند از قلمت یادگار عمر  
۲۵۴  دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور گلبانگ زد که چشم بد از روی گل بدور  ۲۵۷
  ای گل بشکر آنکه توئی پادشاه حسن با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور  
  از دست غیبت تو شکایت نمیکنم تا نیست غیبتی نبود لذّت حضور  
  گر دیگران بعیش و طرب خرّمند و شاد ما را غم نگار بود مایهٔ سرور  
  زاهد اگر بجور و قصورست امیدوار ما را شرابخانه قصورست و یار حور  
  می خور ببانگ چنگ و مخور غصّه ور کسی گوید ترا که باده مخور گو هوالغفور  
  حافظ شکایت از غم هجران چه میکنی  
  در هجر وصل باشد و در ظلمتست نور  
۲۵۵  یوسف گم‌گشته بازآید بکنعان غم مخور کلبهٔ احزان شود روزی گلستان غم مخور  ۲۵۶
  ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن وین سر شوریده بازآید بسامان غم مخور