این برگ همسنجی شدهاست.
۱۷۱
معرفت نیست در این قوم خدا را سببی | تا برم گوهر خود را بخریدار دگر | |||||
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت | حاش لله که روم من ز پی یار دگر | |||||
گر مساعد شودم دایرهٔ چرخ کبود | هم بدست آورمش باز بپرگار دگر | |||||
عافیت میطلبد خاطرم ار بگذارند | غمزهٔ شوخش و آن طرّهٔ طرّار دگر | |||||
راز سربستهٔ ما بین که بدستان گفتند | هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر | |||||
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت | کُندم قصد دل ریش بآزار دگر | |||||
باز گویم نه درین واقعه حافظ تنهاست | ||||||
غرقه گشتند درین بادیه بسیار دگر |
۲۵۳ | ای خرّم از فروغ رخت لالهزار عمر | بازآ که ریخت بیگل رویت بهار عمر | ۲۵۴ | |||
از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست | کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر | |||||
این یکدودم که مهلت دیدار ممکنست | دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر | |||||
تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد | هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر | |||||
دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد | بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر | |||||
اندیشه از محیط فنا نیست هر کرا | بر نقطهٔ دهان تو باشد مدار عمر |