این برگ همسنجی شدهاست.
۱۶۸
مکارم تو بآفاق میبرد شاعر | ازو وظیفه و زاد سفر دریغ مدار | |||||
چو ذکر خیر طلب میکنی سخن اینست | که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار | |||||
غبار غم برود حال خوش شود حافظ | ||||||
تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار |
۲۴۸ | ای صبا نکهتی از کوی فلانی بمن آر | زار و بیمار غمم راحت جانی بمن آر | ۲۴۷ | |||
قلب بیحاصل ما را بزن اکسیر مراد | یعنی از خاک در دوست نشانی بمن آر | |||||
در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگست | زابرو و غمزهٔ او تیر و کمانی بمن آر | |||||
در غریبیّ و فراق و غم دل پیر شدم | ساغر می ز کف تازه جوانی بمن آر | |||||
منکرانرا هم از این می دو سه ساغر بچشان | وگر ایشان نستانند روانی بمن آر | |||||
ساقیا عشرت امروز بفردا مفکن | یا ز دیوان قضا خطّ امانی بمن آر | |||||
دلم از دست بشد دوش چو حافظ میگفت | ||||||
کای صبا نکهتی از کوی فلانی بمن آر |
۲۴۹ | ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار | ببر اندوه دل و مژدهٔ دلدار بیار | ۲۴۶ | |||
نکتهٔ روح فزا از دهن دوست بگو | نامهٔ خوش خبر از عالم اسرار بیار |