این برگ همسنجی شدهاست.
۱۵۸
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر | کز آتش درونم دود از کفن برآید | |||||
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران | بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید | |||||
جان بر لبست و حسرت در دل که از لبانش | نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید | |||||
از حسرت دهانش آمد بتنگ جانم | خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید | |||||
گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان | ||||||
هر جا که نام حافظ در انجمن برآید |
۲۳۴ | چو آفتاب می از مشرق پیاله برآید | ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآید | ۲۱۰ | |||
نسیم در سر گل بشکند کُلالهٔ سنبل | چو از میان چمن بوی آن کُلاله برآید | |||||
حکایت شب هجران نه آن حکایت حالیست | که شمّهٔ ز بیانش بصد رساله برآید | |||||
ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت | که بی ملالت صد غصّه یک نواله برآید | |||||
بسعی خود نتوان برد پی بگوهر مقصود | خیال باشد کاین کار بیحواله برآید | |||||
گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان | بلا بگردد و کام هزارساله برآید | |||||
نسیم زلف تو چون بگذرد بتربت حافظ | ||||||
ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآید |