برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۲۸۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۵۵
  واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود  
  عقلم از خانه بدر رفت و گر می اینست دیدم از پیش که در خانهٔ دینم چه شود  
  صرف شد عمر گرانمایه بمعشوقه و می تا از آنم چه بپیش آید از اینم چه شود  
  خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت  
  حافظ ار نیز بداند که چنینم چه شود  
۲۲۹  بخت از دهان و دست نشانم نمیدهد دولت خبر ز راز نهانم نمیدهد  ۱۷۷
  از بهر بوسهٔ ز لبش جان همیدهم اینم همی ستاند و آنم نمیدهد  
  مُردم درین فراق و در آن پرده راه نیست یا هست و پرده‌دار نشانم نمیدهد  
  زلفش کشید باد صبا چرخ سفله بین کانجا مجال باد وزانم نمیدهد  
  چندانکه بر کنار چو پرگار می‌شدم دوران چو نقطه ره بمیانم نمیدهد  
  شکّر بصبر دست دهد عاقبت ولی بدعهدی زمانه زمانم نمیدهد  
  گفتم روم بخواب و ببینم جمال دوست  
  حافظ ز آه و ناله امانم نمیدهد  
۲۳۰  اگر ببادهٔ مشکین دلم کشد شاید که بوی خیر ز زهد ریا نمی‌آید  ۲۱۲