برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۲۸۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۵۴
  حافظ چو نافهٔ سر زلفش بدست تست  
  دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود  
۲۲۷  گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود  ۲۲۷
  رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنرست حیوانی که ننوشد می و انسان نشود  
  گوهر پاک بباید که شود قابل فیض ور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود  
  اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش که بتلبیس و حیل دیو مسلمان نشود  
  عشق می‌ورزم و امّید که این فن شریف چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود  
  دوش میگفت که فردا بدهم کام دلت سببی ساز خدایا که پشیمان نشود  
  حسن خلقی ز خدا می‌طلبم خوی ترا تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود  
  ذرّه را تا نبود همّت عالی حافظ  
  طالب چشمهٔ خورشید درخشان نشود  
۲۲۸  گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود پیش پائی بچراغ تو ببینم چه شود  ۲۱۸
  یا رب اندر کنف سایهٔ آن سرو بلند گر من سوخته یکدم بنشینم چه شود  
  آخر ای خاتم جمشید همایون آثار گر فتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود