این برگ همسنجی شدهاست.
۱۵۱
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمتست | کس ندانست که آخر بچه حالت برود | |||||
حافظ از چشمهٔ حکمت بکف آور جامی | ||||||
بو که از لوح دلت نقش جهالت برود |
۲۲۳ | هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود | هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود | ۱۸۴ | |||
از دماغ من سرگشته خیال دهنت | بجفای فلک و غصّهٔ دوران نرود | |||||
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند | تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود | |||||
هر چه جز بار غمت بر دل مسکین منست | برود از دل من وز دل من آن نرود | |||||
آنچنان مهر توام در دل و جان جای گرفت | که اگر سر برود از دل و از جان نرود | |||||
گر رود از پی خوبان دل من معذورست | درد دارد چه کند کز پی درمان نرود | |||||
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان | ||||||
دل بخوبان ندهد وز پی ایشان نرود |
۲۲۴ | خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود | بهر درش که بخوانند[۱] بیخبر نرود | ۲۰۱ | |||
طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی | ولی چگونه مگس از پی شکر نرود |
- ↑ ل و شرح سودی بر حافظ: نخوانند،