برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۲۷۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۴۸
۲۱۸  در ازل هر کو بفیض دولت ارزانی بود تا ابد جام مرادش همدم جانی بود  ۲۱۶
  من همان ساعت که از می خواستم شد توبه‌کار گفتم این شاخ ار دهد باری پشیمانی بود  
  خود گرفتم کافکنم سجّاده چون سوسن بدوش همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود  
  بی چراغ جام در خلوت نمی‌یارم نشست زانکه کنج اهل دل باید که نورانی بود  
  همّت عالی طلب جام مرصّع گو مباش رند را آب عنب یاقوت رمّانی بود  
  گر چه بی‌سامان نماید کار ما سهلش مبین کاندرین کشور گدائی رشک سلطانی بود  
  نیکنامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار خودپسندی جان من برهان نادانی بود  
  مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر میان نستدن جام می از جانان گرانجانی بود  
  دی عزیزی گفت حافظ میخورد پنهان شراب  
  ای عزیز من نه عیب آن به که پنهانی بود  
۲۱۹  کنون که در چمن آمد گل از عدم بوجود بنفشه در قدم او نهاد سر بسجود  ۱۹۹
  بنوش جام صبوحی بنالهٔ دف و چنگ ببوس غبغب ساقی بنغمهٔ نی و عود  
  بدور گُل منشین بی‌شراب و شاهد و چنگ که همچو روز بقا هفتهٔ بود معدود  
  شد از خروج[۱] ریاحین چو آسمان روشن زمین باختر میمون و طالع مسعود  
  1. چنین است در خ و ق: فروغ، بعضی نسخ دیگر: بروج.