برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۲۷۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۴۷
  عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را در مملکت حسن سر تاجوری بود  
  اوقات خوش آن بود که با دوست بسر رفت باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود  
  خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین افسوس که آن گنج روان رهگذری بود  
  خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود  
  هر گنج سعادت که خدا داد بحافظ  
  از یُمن دعای شب و ورد سحری بود  
۲۱۷  مسلمانان مرا وقتی دلی بود که با وی گفتمی گر مشکلی بود  ۲۴۴
  بگردابی چو می‌افتادم از غم بتدبیرش امید ساحلی بود  
  دلی همدرد و یاری مصلحت بین که استظهار هر اهل دلی بود  
  ز من ضایع شد اندر کوی جانان چه دامن‌گیر یارب منزلی بود  
  هنر بی‌عیبِ حرمان نیست لیکن ز من محروم‌تر کی سائلی بود  
  برین جان پریشان رحمت آرید که وقتی کاردانی کاملی بود  
  مرا تا عشق تعلیم سخن کرد حدیثم نکتهٔ هر محفلی بود  
  مگو دیگر که حافظ نکته دانست که ما دیدیم و محکم جاهلی بود