برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۲۶۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۳۸
۲۰۳  سالها دفتر ما در گرو صهبا بود رونق میکده از درس و دعای ما بود  ۲۳۴
  نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان هر چه کردیم بچشم کرمش زیبا بود  
  دفتر دانش ما جمله بشوئید بمی که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود  
  از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود  
  دل چو پرگار بهر سو دورانی میکرد و اندر آن دایره سرگشتهٔ پابرجا بود  
  مطرب از درد محبّت عملی می‌پرداخت که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود  
  می‌شکفتم ز طرب زانکه چو گل بر لب جوی بر سرم سایهٔ آن سرو سهی بالا بود  
  پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان رخصت خبث نداد ار نه حکایتها بود  
  قلب اندودهٔ حافظ برِ او خرج نشد  
  کاین معامل بهمه عیب نهان بینا بود  
۲۰۴  یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود رقم مهر تو بر چهرهٔ ما پیدا بود  ۲۳۵
  یاد باد آنکه چو چشمت بعتابم می‌کشت معجز عیسویت در لب شکّرخا بود  
  یاد باد آنکه صبوحی زده در مجلس انس جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود  
  یاد باد آنکه رخت شمع طرب می‌افروخت وین دل سوخته پروانهٔ ناپروا بود