برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۲۶۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۳۱
  مُفلسانیم و هوای می و مطرب داریم آه اگر خرقهٔ پشمین بگرو نستانند  
  وصلِ خورشید بشب‌پرّهٔ اعمی نرسد که در آن آینه صاحب‌نظران حیرانند  
  لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ عشقبازان چنین مستحق هجرا‌نند  
  مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار ور نه مستوری و مستی همه‌کس نتوانند  
  گر بنزهتگه ارواح برد بوی تو باد عقل و جان گوهر هستی بنثار افشانند  
  زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند  
  گر شوند آگه از اندیشهٔ ما مغبچگان  
  بعد ازین خرقهٔ صوفی بگرو نستانند  
۱۹۴  سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند  ۱۳۶
  بفتراک جفا دلها چو بربندند بربندند ز زلف عنبرین جانها چو بگشایند بفشانند  
  بعمری یکنفس با ما چو بنشینند برخیزند نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند  
  سرشک گوشه‌گیران را چو دریابند دُر یابند رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند  
  ز چشمم لعل رمّانی چو می‌خندند می‌بارند ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند میخوانند  
  دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند