این برگ همسنجی شدهاست.
۱۳۰
تا دل هرزه گرد من رفت بچین زلف او | زان سفر دراز خود عزم وطن نمیکند | |||||
پیش کمان ابرویش لابه همیکنم ولی | گوش کشیده است از آن گوش بمن نمیکند | |||||
با همه عطف[۱] دامنت آیدم از صبا عجب | کز گذر تو خاک را مشک ختن نمیکند | |||||
چون ز نسیم میشود زلف بنفشه پرشکن | وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمیکند | |||||
دل بامید روی او همدم جان نمیشود | جان بهوای کوی او خدمت تن نمیکند | |||||
ساقی سیم ساق من گر همه درد میدهد | کیست که تن چو جام می جمله دهن نمیکند | |||||
دست خوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر | بی مدد سرشک من دُرّ عدن نمیکند | |||||
کشتهٔ غمزهٔ تو شد حافظ ناشنیده پند | ||||||
تیغ سزاست هر کرا درد سخن نمیکند |
۱۹۳ | در نظربازی ما بیخبران حیرانند | من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند | ۱۳۰ | |||
عاقلان نقطهٔ پرگار وجودند ولی | عشق داند که درین دایره سرگردانند | |||||
جلوهگاه رُخ او دیدهٔ من تنها نیست | ماه و خورشید همین آینه میگردانند | |||||
عهد ما با لب شیریندهنان بست خدا | ما همه بنده و این قوم خداوندانند |
- ↑ چنین است در خ. نسخ دیگر: عطر؛