برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۲۵۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۲۹
  ره نبردیم بمقصود خود اندر شیراز  
  خرّم آن روز که حافظ ره بغداد کند  
۱۹۱  آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند بر جای بدکاری چو من یکدم نکوکاری کند  ۱۱۶
  اوّل ببانگ نای و نی آرد بدل پیغام وی وانگه بیک پیمانه می با من وفاداری کند  
  دلبر که جان فرسود ازو کام دلم نگشود ازو نومید نتوان بود ازو باشد که دلداری کند  
  گفتم گره نگشوده‌ام زان طرّه تا من بوده‌ام گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طرّاری کند  
  پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیدست بو از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند  
  چون من گدای بی‌نشان مشکل بود یاری چنان سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند  
  زان طرّهٔ پر پیچ و خم سهلست اگر بینم ستم از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیّاری کند  
  شد لشکر غم بی عدد از بخت میخواهم مدد تا فخر دین عبدالصّمد باشد که غمخواری کند  
  با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او  
  کان طرّهٔ شبرنگ او بسیار طرّاری کند  
۱۹۲  سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند همدم گل نمیشود یاد سمن نمیکند  ۱۲۰
  دی گلهٔ ز طرّه‌اش کردم و از سر فسوس گفت که این سیاه کج گوش بمن نمیکند