این برگ همسنجی شدهاست.
۱۲۷
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری | بوقت فاتحهٔ صبح یک دعا بکند | |||
بسوخت حافظ و بوئی بزلف یار نبرد | ||||
مگر دلالت این دولتش صبا بکند |
۱۸۸ | مرا برندی و عشق آن فضول عیب کند | که اعتراض بر اسرار علم غیب کند | ۱۱۵ | |
کمال سرّ محبت ببین نه نقص گناه | که هر که بیهنر افتد نظر بعیب کند | |||
ز عطر حور بهشت آن نفس برآید بوی | که خاک میکدهٔ ما عبیر جیب کند | |||
چنان زند رهِ اسلام غمزهٔ ساقی | که اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند | |||
کلید گنج سعادت قبول اهل دلست | مباد آنکه درین نکته شکّ و ریب کند | |||
شبان وادی ایمن گهی رسد بمراد | که چند سال بجان خدمت شعیب کند | |||
ز دیده خون بچکاند فسانهٔ حافظ | ||||
چو یاد وقت زمان شباب و شیب کند |
۱۸۹ | طایر دولت اگر باز گذاری بکند | یار بازآید و با وصل قراری بکند | ۱۱۸ | |
دیده را دستگه درّ و گهر گرچه نماند | بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند | |||
دوش گفتم بکند لعل لبش چارهٔ من | هاتف غیب ندا داد که آری بکند |